چند روز مونده به انتخابات رياست جمهوري بود. عصر جمعه با همسرم تصميم گرفتيم به ساحل انزلي بريم.سالهاست كه از رفتن به دريا به عناوين مختلف سرباز ميزدم. ديدن يه ساحل شلوغ و پر از زباله محدوديتهايي كه هميشه اعمال ميشه و ...دلايلي بودند كه هميشه از رفتن به اونجا دوري ميكردم. اما حالا ديگه اصلا دوست ندارم برم. چون برام ياد آور هكتور بيچاره ست. هكتور بيچاره من اسم سگ ژرمن6 ماهه ايه كه تو ساحل گل لاله بندرانزلي دست يه انسان نما گرفتاره. شايد شما هم اگه سراغشو بگيريد بتونيد پيداش كنيد.
از بالاي سكو كه ميخواستيم وارد پلاژ بشيم ديدم يه سگ رو بستن روي سنگها. از همونجا حس بدي بهم دست داد. خدايا اون سگ چرا اونجاست؟! اول فكر كردم شيطوني كرده و اونجا گير كرده به سرعت به سمتش رفتم تا كمكش كنم. اما نزديكتر كه شدم ديدم با زنجير بستنش به يه گوشه . تخته سنگ(همونطوري كه در عكس مي بينيد) شيب داشت . سگ بيچاره ميرفت روش كه تو آب نباشه اما ليز ميخورد. چشماش پر از التماس بود . قلبم داشت آتيش ميگرفت. به سمتش رفتم به طرف من اومد همينطور به من زل زد. انگار فهميده بود در زجرش شريكم.دست روي سرش كشيدم، الهي بميرم سرشو گذاشت رو تخته سنگ ،قلبم تندتر ميزد، كدوم نامردي تورو بسته اينجا.همسرم بالاي پلاژ ايستاده بود. يه دفعه انگار ديوونه شدم.به سمت بالاي پلاژ رفتم تا از قايقرانها بپرسم اين سگ مال كيه. گفتند مال اون آقاست.و مرد جواني رو نشونم دادند كه به نظر نميومد بامن يكجور فكر كنه. داشت تور ماهيگيريشو تعمير ميكرد. گفتم ببخشيد اون سگ شماست؟ گفت آره چي شده؟ گفتم قربان ميشه بگين چرا تو آب بستينش؟ داره زجر ميكشه.گفت حقشه! بايد تنبيه بشه، يه بچه رو گرفته؟(گاز گرفته يا دنبالش كرده ، نفهميدم)گفتم خب سگ بايد بگيره ديگه؟ مگه ژرمن نيست ، اون بچه نبايد نزديك ميشد من الان نازش كردم چرا منو نگرفت؟ بي توجه به حرفم گفت :تازه بستمش باز ميكنم. گفتم انگشتش شكسته ازتون خواهش ميكنم الان بازش كنيد. (دوستان توجه داشته باشن كه من هرگز باتوجه به خصوصيات شخصي ووجهه اجتماعيم نسبت به اون مرد، براي زندگي خودم شده هرگز به چنين مرد لمپن مآبي التماس نميكنم)اما حاضر بودم بخاطر اون هركاري بكنم.ديدم فايده نداره، برگشتم .به خودم ميگفتم تا صبح هم كه شده اينجا مي مونم تا بازش كنه.دوباره رفتم كنارش ، شرمنده چشماش بودم. كاش ميمردم ولي زجر يه حيوون رو نميديدم. از همه چي بدم ميومد.چند دقيقه گذشت.هكتور با خودش درگير بود . انگشتش شكسته بود.اشك و بغض داشت خفه م ميكرد. خدايا تو ناظر به اين ظلم هستي؟ همسرم طاقت نياورد. به سمت سكو رفت، منم به دنبالش ... عزيز اون حيوون داره زجر ميكشه ، خواهش ميكنم بازش كن. اون هرگز نميفهمه واسه چي تنبيه ميشه. اگه ميخواي سگ يه كار بد رو دوباره نكنه آب بپاش تو صورتش نه اينكه ببند رو تخته سنگ.دل سياهش به رحم اومد يا از دست ما ميخواست خلاص بشه نميدونم، خلاصه به بغل دستيش كه ادعا ميكرد فوق ليسانس دامپروري داره گفت برو بازش كن.من غرق شادي بودم.پسر جوان راه افتاد ماهم دنبالش، من شادمان از پيروزي بودم.
هكتور نازنين من 6ماهش بود.هكتور كوچولوي من كه الان 9ماهه اي ، التماست ميكنم منو ببخش.
آزاده محجوب
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر